کتاب شهدا

داستانی های صوتی از کتاب شهدا

کتاب شهدا

داستانی های صوتی از کتاب شهدا

کتاب شهدا

این وبلاگ تلاش دارد با تولید و نشر داستان های صوتی برگرفته از کتاب شهدا ، یاد و نام و زحمات این عزیزان را زنده نگه دارد.

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

بسم رب شهدا والصدیقین


 
 
 


بسم الله الرحمن الرحیم
عظمت تشییع شهدا
به نقل از خانواده شهید حسن طاهری
برگرفته از کتاب شهیدان زنده اند
یک شب در خانه هیئت داشتیم عصر همان روز پدر شهید کمی استراحت کرد
بعد با نگرانی از خواب پرید! فهمیدیم که خواب دیده
ایشان کمی به اطراف نگاه کرد و گفت: الان حسن اینجا بود! بهش گفتم حسن جان امشب هیئت داریم شما هم تشریف میارید؟
حسن گفت: نه امشب باید برم پیش فلانی که یکی از همسایگان قدیم مونه ، اون امروز از دنیا رفته و امشب شب اول قبرشه!
 
این شخص حقی گردن من داره که باید امشب پیش اون باشم! بعد پدر با تعجب گفت: اون کسی که حسن میگفت اهل مذهب و دین نبود ، برای همین بهش گفتم: حسن جان اون آدمی که میگی اهل دین نبود ، اون چه حقی گردن تو داره؟
حسن با لبخند گفت: روز تشییع جنازه من هوا خیلی گرم بود، جمعیت همراه پیکر من از مسجد به سمت منزل می آمدند ، این آقا در جلوی خونه اش ایستاده بود و به جمعیت نگاه میکرد وقتی گرمای هوا و تشنگی مردم رو دید یک شلنگ آب از خونش بیرون کشید و با یک سینی و چند لیوان به تشییع کنندگان پیکر من آب داد! اون همین قدر به گردن من حق پیدا کرده!
 
پدر حسن بعد از اینکه این حرف ها را زد ، از جا بلند شد و گفت باید برم ببینم خواب من راست بوده یا نه !
منزل اون فرد در محله دیگری هست ، باید برم به اونجا ببینم واقعا فلانی فوت کرده؟
پدر رفت و یک ساعت بعد برگشت ؛ گفت بله! وارد محله اونها که شدم حجله اش را دیدم!
اون ظاهراً همین امروز تشییع شده بود!
 
 

صوت شهید حسن طاهری:
https://iqna.ir/fa/news/3726157
 
پدر شهید:
http://shahid-hasan-taheri.blogfa.com/post/326
 
درباره شهید:
https://www.golzar.info/22677/

  • داستان شهدا


بسم رب شهدا والصدیقین












شهید حاج علی محمدی پور



بسم االله الرحمن الرحیم

وصیت نامه عجیب یک شهید

سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در چندین سخنرانی خود به وصیت شهیدی اشاره کرد ، که انسان با درک ان حیران میشود


شهید حاج علی محمدی پور از شهدای گرانقدر رفسنجان در وصیتامه خود اورده است:

اما تو ای برادر عراقی، اگر چه تو ماموری و قاتل جان من. اما من تو را برادر خود می دانم از تو خواهم گذشت

و اگر خدا اجازه بدهد اول کسی را که شفاعت کنم تو هستی.
آماده باش و غمی بدل راه نده

وحشتی، نداشته باش. سینه ی من آماده است تو تفنگت را آماده کن

خدایا دوستان و عزیزانم همه رفتند من ماندم با روی سیاه و خجالت از خودت.
 ای کسی که راه اسلام و دینت را به من نشان دادی. پایان راه را شهادت و روزیم فرما که سخت در فراق تو می سوزم
در فراق بندگان مخلصت که به سوی تو آمده اند یعنی برادران همسنگرم.




  • داستان شهدا

بسم رب شهدا والصدیقین


 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم
هلاکت دو جاسوس
به نقل از عبدالفتاح اهوازیان
برگرفته از کتاب هوری ، شهید علی هاشمی
با علی هاشمی از قرارگاه نصرت برمیگشتیم توی راه رفتیم سپاه حمیدیه
یه‌ گوشه  متوقف کرده و کنار یه درخت کاج نشست حاجی شروع کرد به درد و دل کردن
حرف هایی زد که بعد از گذشت سه دهه هنوز به خوبی در حافظه دارم
میگفت مدتی بود که متوجه شدم دو نفر از نیروهای نفوذی دشمن در بین نیروهای ما نفوذ کرده اند ، آنها به عراق اطلاعات میدادن و باعث شهادت نیروهای ما می شدند. همین که فهمیدم اون دو نفر چه کسانی هستند به سراغشان رفتم اما اون دو فرار کردند ؛ منم با تنها سلاحی که تو دستم بود که یک آرپی جی بود با همون آرپی جی دنبالش می دویدم. اونها به سرعت رفتند و من عقب موندم! نمیدونستم چیکار کنم نه کسی بود و نه ماشینی که بتونم اونها را تعقیب کنم!
یادم افتاد جلوتر رودخانه است و راه اونها بن بست میشه! ولی وقتی رسیدم دیدیم اونها شنا کردن و رفتن اونور رودخونه!
خیلی ناراحت بودم نمیدونستم چکار کنم ، دیدم یه لودر اونور رودخونه است این دو منافق رفتند تو قسمت بیل لودر و روبروی من نشستن و شروع کردن از دور من رو مسخره کردن! بغض گلوم رو گرفته بود! همینطور اشک میریختم!
نگاهی به قبضه آرپی جی کردم ، گلوله داخل اون از نوع کروی بود ، این گلوله ها بعد طی 300 متر خود بخود تو هوا منفجر میشدند!
 اما من فاصله ام با اون لودر حداقل 500 متر بود! اگر هم میخواستم برگردم از سمت پل برم ، باید چند کیلمتر به سمت شمال میرفتم که دیگه خیلی دیر میشد و دیگه بی فایده بود! در حالیکه اشک چشام رو گرفته بود قبضه آر پی جی رو برداشتم و به سمت لودر نشانه گرفتم یک یا زهرا گفتم و شلیک کردم ، به محض اینکه گلوله شلیک شد باد شدیدی به سمت دشمن وزیدن گرفت. گلوله همینطور تو هوا معلق بود و جلو میرفت. مثل تیری که از کمان خارج شده باشه به سمت آنها می‌رفت. همین طور گلوله رو نگاه میکردم یکباره گلوله آرپی‌جی در داخل بیل لودر فرود آومد و منفجر شد ! نفهمید چی شد ، واقعا از قدرت من خارج بود! 
اما انفجار مهیبی را من اونور رودخانه میدیدم و لودر رو میدیدم که تو آتیش میسوخت . برگشتم رفتم سمت پل. نیم ساعت بعد خودمو به لودر رسوندم. دیدم دو جنازه متلاشی شده در کنار بیل لودر افتاده بودند!
حاجی همین طور که حرف میزد اشک تو چشام حلقه زد و بعد ادامه داد همه این جنگ تا اینجا با لطف خدا و عنایت اهل بیت پیش رفته. به قدری موارد اینگونه دیده‌ام که از حد خارجه ، ما در این جنگ عظمت عنایت خدا رو دیدیم!

  • داستان شهدا

بسم رب شهدا و الصدیقین








مشاهده کلیپ مربوطه در سایت آپارات


بسم الله الرحمن الرحیم

ترور صدام

به نقل از عبدالفتاح اهوازیان

برگرفته از کتاب هوری شهید علی هاشمی

یادم می‌آید در سالهای میانی جنگ یکی از فرماندهان بزرگ ارتش عراق به اسارت ما درآمد حاج علی من رو صدا کرد و چون عرب بودم و جزو مسئولیتم بود گفت باید این فرمانده عراقی رو تخلیه اطلاعاتی کنیم!

صدام اینگونه تبلیغ میکرد که ما با اسیران جنگی رفتار بدی داریم.

برای همین این فرمانده عراقی خیلی ترسیده بود!

من وقتی وارد محل نگهداری اسیر شدم با روی خوش سلام کردم بهش و بعد هم برای اون فرمانده چای و سیگار بردم.

چای و سیگار برای آنها از غذا مهمتر بود لذا خیلی از من تشکر کرد. مدتها در زندان با اون رفت و آمد داشتم . هر چی میدونست گفت تا اینکه علی هاشمی به من گفت تو باید با این فرمانده عراقی طوری رفیق بشی که فکر کنه نفوذی هستی. مثلا پیغام ها شو به خانواده اش برسون! من خیلی تعجب کردم ، اما دستور ها رو اجرا کردم ، این ادامه پیدا کرد تا یک روز فرمانده عراقی به من گفت تو هر چی بخواهی من بهت میدم! این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز علی هاشمی اومد به من گفت این فرمانده عراقی یک خودرو دولتی تو خونه اش داره که بدون بازرسی میتونه وارد کاخ صدام بشه ، چون صدام خیلی بهش اعتماد داشته این خودرو یک پلاک ویژه هم داره.

تو باید بتونی یک نامه ای ازش بگیری که این خودرو رو تحویل بده! بهش بگو ما دوستامون تو عراق برای زیارت به این خودرو احتیاج دارن تا حاج علی اینو گفت من تازه فهمیدم چرا اینقدر برای این فرمانده وقت گذاشته.

من همون روز تونستم نامه رو بگیرم و تحویل حاج علی دادم بعدهم حاجی این نامه رو به یک گروه از مجاهدین عراقی تحویل داد نمیدونستم حاج علی دقیقا چه هدفی را دنبال می کند! اما مدتی بعد اعلام شد که در کاخ صدام درگیری شدیدی رخ داده و یکی از پسران صدام به شدت مجروح شده! و چندین فرمانده و محافظ کشته شدند!!!



  • داستان شهدا

بسم رب شهدا و الصدیقین





دانلود فایل صوتی


دانلود و مشاهده کلیپ فوق در سایت آپارات


بسم الله الرحمن الرحیم
گلوله‌ای در بازو
برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک
به نقل از معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی
بعد از عملیات اومده بود مرخصی روی بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشه
جای تعجب داشت اگه تو عملیات مجروح شده بود تا بخواهند عملش کنند و گلوله رو در بیارند خیلی طول می کشید همین رو به خودش گفتم گفت قبل از عملیات تیر خوردم کنجکاوی بیشتر شد با اصرار من شروع کرد به گفتن ماجرا
تیر که خورد به بازوم بردن من رو یزد  ، تو یکی از بیمارستان ها بستری شدم.
چیزی به شروع عملیات نمونده بود هر چه زودتر باید از آنجا خلاص میشدم
دکتری اومد و معاینه کرد و گفت: باید از باروت عکس بگیرم ، عکس رو گرفتند ، معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده ، تو فکر این چیز ها و فکر درد شدید بازم نبودم ، فقط میگفتم من باید خیلی زود برم! دکترم میگفت خیلی مهمه که شما زود عمل بشید! دکتر وقتی اصرارم رو دید به رفتن خیلی ناراحت شد ، عکسم رو نشون داد و گفت این رو نگاه کن ، گلوله توی دستت مونده ، کجا میخوای بری؟ به پرستار ها هم سفارش کرد و گفت ، مواظب ایشون باشید ، باید آماده عمل بشه!
دیگه با این شرایط باید قید عمیات رو میزدم! قبل از اینکه فکری چیزی بیافتم فکر اهل بیت(ع) افتادم و فکر توسل! حال یک پرنده رو داشتم که توی یک قفس افتاده باشه ! حسابی ناراحت بودم ، شروع کردم به ذکر و دعا ، تو حال گریه و زاری خوابم برد !
دقیقا نمی‌دانم شاید یک حالتی بود بین خواب و بیداری
به هر حال توی همون عالم جمال ملکوتی حضرت ابوالفضل علیه السلام رو زیارت کردم
اومده بودن عیادت من! خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم
احساس کردم که چیزی را بیرون آوردند بعد فرمودند بلند شو دستت خوب شده با حالت استغاثه گفتم پدر و مادرم به فدای تان
من دستم مجروح شده ؛ تیر خورده ؛ دکتر که گفته باید عمل بشم فرمودند نه تو خوب شدی حضرت که تشریف بردند
من از جام پریدم و به  خودم اومدم انگار از خواب بیدار شده بودم دست گذاشتم روی بازوم ، درد نمی کرد . یقین داشتم که خوب شده بود سریع از تخت اومدم  پایین سر از پا نمیشناختم ،
رفتم که لباسامو بگیرم و برم ! بهم ندادن! گفتن کجا شما باید عمل بشی! گفتم من باید برم منطقه لازم نیست عمل بشم
جر و بحث مون بالا گرفت بالاخره بردن منرو پیش دکتر
پا توی یک کفش کرده بودن که منو نگه دارن
هرچی گفتم مسئولیتش با خودم! قبول نکردن! چاره ای نداشتم جز اینکه حقیقت رو بهشون بگم!
دکتر رو کشیدم کنار و  جریان رو بهش گفتم باور نکرد گفت تا از بازوت عکس نگیرم نمیگزارم بری!
گفتم به این شرط که سر و صداش رو در نیاری ها !
قبول کرد و من رو فرستاد برای عکس! نتیجه همان بود که انتظار داشتم! توی عکسی که از بازوم گرفته بودند خبری از گلوله نبود!


  • داستان شهدا

بسم رب شهدا و الصدیقین









بسم الله الرحمن الرحیم

سخنرانی اجباری

برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک

به نقل از مجید اخوان

هفته ای یک و دوبار توی صبحگاه سخنرانی می‌کرد یک بار من رو خواصت رفتم پیشش گفت اخوان امروز بیا صحبت کن برای بچه ها لحنش مثل نگاهش جدی بود ، یک آن دست و پام رو گم کردم تا حالا سابقه این کار را نداشتم. متواضعانه گفتم حاج آقا شما سخنران هستید ما که اهلش نیستیم لحنش جدی تر شد و گفت بری صحبت کنی بلد میشی شروع کردم به اصرار که نرم.

آخرش ناراحت شد و گفت من که یک پیرمرد بی سواد روستایی هستم صحبت میکنم شما که محصل هستید و درس خونده از پسش بر نمیایید ؟ واقعا خجالت داره!  سرم رو انداختم پایین حاجی راه افتاد و گفت برو ، برو خودتو اماده کن که بیایی که صحبت کنی ، نه تنها من  همه کادر تیپ رو وادار به این کار میکرد ،یکی سخنرانی اجباری بود ، یکی هم غذا خوردن با بسیجی ها  ، وقت صبحانه که میشد ، میگفت ، وحیدی و اخوان و مسئول عملیات بروند گردان جند الله

خودش و  یکی دو نفر دیگه میرفتند تو گردان بعدی ، بقیه کادر هم رو تقسیم میکرد بین گردان های دیگه

، تو اون شرایط صبحانه رو هم مهمان بسیجی ها میشدیم ،  همیشه کار خودش از همه مشکل تر بود ، یکی دو تا لقمه رو تو این چادر میخورد و لقمه های بعدی رو توچادر بعدی ،و اینجوری به همه چادر ها سر میزد ، نهار و شام هم به همین شکل انجام میشد ،

هر وقت کسی دلیل سخنرانی اجباری و اون وضع غذا خوردن رو میپرسید میگفت: بسیجی ها باید شما رو با صدا بشناسند نه با چهره ، میگفت  شب عملیات بچه ها تو تاریکی صورت اخوان رو نمیبینند ، بلکه صدای اخوان رو میشنوند ،  تا میگه برین جلو ،  میگن این اخوانه ، وقتی من میگم برید به چپ ، میگن این برونسیه ،  هر کسی که این دلیل ها را می‌شنید جای هیچ چیزی تو دلش نمی موند جز اینکه اون رو تحسین می‌کرد.پ

تازه این یکی از عواید سخنرانی و هم غذا شدن با بسیجی ها بود ،  محسنات و برکات دیگه این قضیه بماند.


  • داستان شهدا

به نام خدای شنهای طبس











دانلود و مشاهده کلیپ فوق در سایت آپارات


بسم الله الرحمن الرحیم
نگاه به نامحرم
برگرفته از کتاب شهید ابراهیم هادی
شهید جعفر جنگروی تعریف می‌کرد بعد از تمام شدن هیئت نشسته بودیم دور هم داشتیم با بچه ها حرف می‌زدیم
ابراهیم تو اتاق دیگه ای نشسته بود و تو حال خودش بود وقتی بچه ها رفتن ما همیشه برایم هنوز متوجه حضور من نشده بود با تعجب دیدم هر چند لحظه سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشم میزنه یه دفعه گفتم چیکار می کنی داش ابرام!!
تازه متوجه حضور من شده بود از جا پریده و به خودش اومد بعد مکثی کرد و گفت: هیچی هیچی ، چیزی نیست.
گفتم: به جون ابراهیم نمیشه باید بگی برای چی سوزن میزدی به چشمت! مکثی کرد و خیلی آروم مثل آدمایی که بغض کردن گفت سزای چشمی که به نامحرم بیافته همینه ، اون زمان نفهمیدم که ابراهیم چی گفت و این حرفش چه معنی ای داشت ولی بعدها وقتی تاریخ زندگی بزرگان رو خوندم و دیدم اونها برای جلوگیری از آلوده شدن به گناه خودشان را تنبیه می کردند متوجه ماجرا شدم ، از صفات برجسته شهید هادی ، دوری از نامحرم بود ،  اگر می‌خواست با نامحرم ، حتی بستگانش صحبت کنه به هیچ وجه سرش رو بالا نمیگرفت به قول دوستاش ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت!!


  • داستان شهدا

بسم رب شهدا و الصدیقین








بسم الله الرحمن الرحیم
شکستن نفس
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
به نقل از جمعی از دوستان شهید ابراهیم هادی
در باشگاه کشتی بودیم آماده می‌شدیم برای تمرین ابراهیم هم وارد شد
چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان هم اومد  تا وارد شد بدون مقدمه گفت: ابرام جون تیم و هیکلت خیلی جالب شده ، تو راه که میومدی دو تا دختر پشت سرت بودن مرتب داشتن از تو حرف میزدن و بعد ادامه داد شلوار و پیراهن شیکی پویشیدی ،ساک  ورزشی هم که دست گرفتی کاملا مشخصه ورزشکاری ها ، به ابراهیم نگاه کردم رفته بود تو فکر ناراحت شد انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
جلسه بعد رفتم برای ورزش تا ابرام رو دیدم خنده ام گرفت پیراهن بلندی پوشیده بود و شلوار گشاد به جای ساک ورزشی هم لباس‌هاش را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود ،  از اون روز به بعد اینجوری می آمد باشگاه  بچه ها میگفتند بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی ما باشگاه می‌آییم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم بعد هم لباس‌تنگ بپوسیم اما تو با این هیکل قشنگ و رو فرمت اخه این چه لباسهای که پوشیدی ، ابراهیم به حرف اونها اهمیت نمیداد ، به دوستانش هم توصیه می کرد اگر ورزش برای خدا باشه میشه عبادت ، اما اگر به هر نیت دیگه ای باشه ضرر می کنید!


  • داستان شهدا
بسم رب شهدا و الصدیقین
 

 


 
 

مشاهده کلیپ مربوطه در سایت آپارات


بسم الله الرحمن الرحیم

ید الله
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
به نقل از سید ابوالفضل کاظمی
ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول به کار بود یه روز ابراهیم رو تو وضعی دیدم که خیلی تعجب کردم دوتا کارتون بزرگ  اجناس روی دوشش بود ،  جلوی یک مغازه کارتون ها رو روی زمین گذاشت وقتی کار تحویل تمام شد جلو رفتم و سلام کردم بعد گفتم آقا ابراهیم برای شما زشته اینکار ،  اینکاره بار بر هاست نه کار شما ، نگاهی به من کرد و گفت کار که عیب نیست ، بیکاری عیبه ،  این کاری که من انجام میدم برای خودم خوبه مطمئن میشم که هیچی نیستم!  جلوی غرورم رو میگیره گفتم اگه کسی شما را اینطور ببینه خوب نیست تو ورزشکاری ، خیلی ها می شناسنت ابراهیم خندید و گفت ای بابا همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم!




  • داستان شهدا

بسم شهدا و رب الصدیقین






دانلود فایل صوتی


بسم الله الرحمن الرحیم
فتح المبین
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
روز اول فروردین سال ۱۳۶۱ عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا آغاز شد من لحظه ای از ابراهیم جدا نمیشدم
بالاخره گردان ما هم حرکت کرد اما به دلایلی من  و اون عقب‌مانده ساعت ۲ نیمه شب ما هم حرکت کرد در تاریکی شب به جایی رسیدیم که بچه‌های گردان در میانه دشت نشسته بودند ابراهیم پرسید اینجا چه می کنید شما باید به خط دشمن بزنید گفتند دستور فرمانده است: با ابراهیم جلو رفتیم و به فرمانده گفت چرا بچه ها را در دشت نگه داشتید الان هوا روشن میشه اینجا جانپناه و خاکریز نداره کاملا هم در تیررس دشمنه فرمانده گفت جلوی ما میدان مینه ، اما تخریبچی نداریم با قرارگاه تماس گرفتیم تخریبچی ها تو راهن ، ابراهیم گفت: نمیشه صبر کرد بعد رو بچه ها گفت چند نفر داوطلب و از جان گذشته با من بیاد تا راه رو باز کنیم چند نفر از بچه ها به دنبال اون دویدن ابراهیم وارد میدان مین شد پاش رو روی زمین می کشید و جلو می‌رفت بقیه هم همینطور ، حاج و واج ابراهیم رو نگاه میکردم ، نفس در سینه ام حبس شده بود ، من در کنار بچه های گردان ایستاده بودم و اون تو میدان مین بود ، رنگ از چهره ام پریده بود هر لحظه منتظر صدای انفجار و شهادت ابراهیم بودم لحظات به سختی می گذشت اما آنها به انتهای مسیر رسیدند.
شکر خدا در این مسیر مین کار نشده بود اون شب هم پس از عبور از میدان مین به سنگرهای دشمن حمله کردیم و مواضع دشمن را تصرف کردیم!


  • داستان شهدا