کتاب شهدا

داستانی های صوتی از کتاب شهدا

کتاب شهدا

داستانی های صوتی از کتاب شهدا

کتاب شهدا

این وبلاگ تلاش دارد با تولید و نشر داستان های صوتی برگرفته از کتاب شهدا ، یاد و نام و زحمات این عزیزان را زنده نگه دارد.

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا» ثبت شده است

بسم رب شهدا و الصدیقین





دانلود فایل صوتی


دانلود و مشاهده کلیپ فوق در سایت آپارات


بسم الله الرحمن الرحیم
گلوله‌ای در بازو
برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک
به نقل از معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی
بعد از عملیات اومده بود مرخصی روی بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشه
جای تعجب داشت اگه تو عملیات مجروح شده بود تا بخواهند عملش کنند و گلوله رو در بیارند خیلی طول می کشید همین رو به خودش گفتم گفت قبل از عملیات تیر خوردم کنجکاوی بیشتر شد با اصرار من شروع کرد به گفتن ماجرا
تیر که خورد به بازوم بردن من رو یزد  ، تو یکی از بیمارستان ها بستری شدم.
چیزی به شروع عملیات نمونده بود هر چه زودتر باید از آنجا خلاص میشدم
دکتری اومد و معاینه کرد و گفت: باید از باروت عکس بگیرم ، عکس رو گرفتند ، معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده ، تو فکر این چیز ها و فکر درد شدید بازم نبودم ، فقط میگفتم من باید خیلی زود برم! دکترم میگفت خیلی مهمه که شما زود عمل بشید! دکتر وقتی اصرارم رو دید به رفتن خیلی ناراحت شد ، عکسم رو نشون داد و گفت این رو نگاه کن ، گلوله توی دستت مونده ، کجا میخوای بری؟ به پرستار ها هم سفارش کرد و گفت ، مواظب ایشون باشید ، باید آماده عمل بشه!
دیگه با این شرایط باید قید عمیات رو میزدم! قبل از اینکه فکری چیزی بیافتم فکر اهل بیت(ع) افتادم و فکر توسل! حال یک پرنده رو داشتم که توی یک قفس افتاده باشه ! حسابی ناراحت بودم ، شروع کردم به ذکر و دعا ، تو حال گریه و زاری خوابم برد !
دقیقا نمی‌دانم شاید یک حالتی بود بین خواب و بیداری
به هر حال توی همون عالم جمال ملکوتی حضرت ابوالفضل علیه السلام رو زیارت کردم
اومده بودن عیادت من! خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم
احساس کردم که چیزی را بیرون آوردند بعد فرمودند بلند شو دستت خوب شده با حالت استغاثه گفتم پدر و مادرم به فدای تان
من دستم مجروح شده ؛ تیر خورده ؛ دکتر که گفته باید عمل بشم فرمودند نه تو خوب شدی حضرت که تشریف بردند
من از جام پریدم و به  خودم اومدم انگار از خواب بیدار شده بودم دست گذاشتم روی بازوم ، درد نمی کرد . یقین داشتم که خوب شده بود سریع از تخت اومدم  پایین سر از پا نمیشناختم ،
رفتم که لباسامو بگیرم و برم ! بهم ندادن! گفتن کجا شما باید عمل بشی! گفتم من باید برم منطقه لازم نیست عمل بشم
جر و بحث مون بالا گرفت بالاخره بردن منرو پیش دکتر
پا توی یک کفش کرده بودن که منو نگه دارن
هرچی گفتم مسئولیتش با خودم! قبول نکردن! چاره ای نداشتم جز اینکه حقیقت رو بهشون بگم!
دکتر رو کشیدم کنار و  جریان رو بهش گفتم باور نکرد گفت تا از بازوت عکس نگیرم نمیگزارم بری!
گفتم به این شرط که سر و صداش رو در نیاری ها !
قبول کرد و من رو فرستاد برای عکس! نتیجه همان بود که انتظار داشتم! توی عکسی که از بازوم گرفته بودند خبری از گلوله نبود!


  • داستان شهدا

بسم رب شهدا و الصدیقین









بسم الله الرحمن الرحیم

سخنرانی اجباری

برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک

به نقل از مجید اخوان

هفته ای یک و دوبار توی صبحگاه سخنرانی می‌کرد یک بار من رو خواصت رفتم پیشش گفت اخوان امروز بیا صحبت کن برای بچه ها لحنش مثل نگاهش جدی بود ، یک آن دست و پام رو گم کردم تا حالا سابقه این کار را نداشتم. متواضعانه گفتم حاج آقا شما سخنران هستید ما که اهلش نیستیم لحنش جدی تر شد و گفت بری صحبت کنی بلد میشی شروع کردم به اصرار که نرم.

آخرش ناراحت شد و گفت من که یک پیرمرد بی سواد روستایی هستم صحبت میکنم شما که محصل هستید و درس خونده از پسش بر نمیایید ؟ واقعا خجالت داره!  سرم رو انداختم پایین حاجی راه افتاد و گفت برو ، برو خودتو اماده کن که بیایی که صحبت کنی ، نه تنها من  همه کادر تیپ رو وادار به این کار میکرد ،یکی سخنرانی اجباری بود ، یکی هم غذا خوردن با بسیجی ها  ، وقت صبحانه که میشد ، میگفت ، وحیدی و اخوان و مسئول عملیات بروند گردان جند الله

خودش و  یکی دو نفر دیگه میرفتند تو گردان بعدی ، بقیه کادر هم رو تقسیم میکرد بین گردان های دیگه

، تو اون شرایط صبحانه رو هم مهمان بسیجی ها میشدیم ،  همیشه کار خودش از همه مشکل تر بود ، یکی دو تا لقمه رو تو این چادر میخورد و لقمه های بعدی رو توچادر بعدی ،و اینجوری به همه چادر ها سر میزد ، نهار و شام هم به همین شکل انجام میشد ،

هر وقت کسی دلیل سخنرانی اجباری و اون وضع غذا خوردن رو میپرسید میگفت: بسیجی ها باید شما رو با صدا بشناسند نه با چهره ، میگفت  شب عملیات بچه ها تو تاریکی صورت اخوان رو نمیبینند ، بلکه صدای اخوان رو میشنوند ،  تا میگه برین جلو ،  میگن این اخوانه ، وقتی من میگم برید به چپ ، میگن این برونسیه ،  هر کسی که این دلیل ها را می‌شنید جای هیچ چیزی تو دلش نمی موند جز اینکه اون رو تحسین می‌کرد.پ

تازه این یکی از عواید سخنرانی و هم غذا شدن با بسیجی ها بود ،  محسنات و برکات دیگه این قضیه بماند.


  • داستان شهدا

به نام خدای شنهای طبس











دانلود و مشاهده کلیپ فوق در سایت آپارات


بسم الله الرحمن الرحیم
نگاه به نامحرم
برگرفته از کتاب شهید ابراهیم هادی
شهید جعفر جنگروی تعریف می‌کرد بعد از تمام شدن هیئت نشسته بودیم دور هم داشتیم با بچه ها حرف می‌زدیم
ابراهیم تو اتاق دیگه ای نشسته بود و تو حال خودش بود وقتی بچه ها رفتن ما همیشه برایم هنوز متوجه حضور من نشده بود با تعجب دیدم هر چند لحظه سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشم میزنه یه دفعه گفتم چیکار می کنی داش ابرام!!
تازه متوجه حضور من شده بود از جا پریده و به خودش اومد بعد مکثی کرد و گفت: هیچی هیچی ، چیزی نیست.
گفتم: به جون ابراهیم نمیشه باید بگی برای چی سوزن میزدی به چشمت! مکثی کرد و خیلی آروم مثل آدمایی که بغض کردن گفت سزای چشمی که به نامحرم بیافته همینه ، اون زمان نفهمیدم که ابراهیم چی گفت و این حرفش چه معنی ای داشت ولی بعدها وقتی تاریخ زندگی بزرگان رو خوندم و دیدم اونها برای جلوگیری از آلوده شدن به گناه خودشان را تنبیه می کردند متوجه ماجرا شدم ، از صفات برجسته شهید هادی ، دوری از نامحرم بود ،  اگر می‌خواست با نامحرم ، حتی بستگانش صحبت کنه به هیچ وجه سرش رو بالا نمیگرفت به قول دوستاش ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت!!


  • داستان شهدا

بسم رب شهدا و الصدیقین








بسم الله الرحمن الرحیم
شکستن نفس
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
به نقل از جمعی از دوستان شهید ابراهیم هادی
در باشگاه کشتی بودیم آماده می‌شدیم برای تمرین ابراهیم هم وارد شد
چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان هم اومد  تا وارد شد بدون مقدمه گفت: ابرام جون تیم و هیکلت خیلی جالب شده ، تو راه که میومدی دو تا دختر پشت سرت بودن مرتب داشتن از تو حرف میزدن و بعد ادامه داد شلوار و پیراهن شیکی پویشیدی ،ساک  ورزشی هم که دست گرفتی کاملا مشخصه ورزشکاری ها ، به ابراهیم نگاه کردم رفته بود تو فکر ناراحت شد انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
جلسه بعد رفتم برای ورزش تا ابرام رو دیدم خنده ام گرفت پیراهن بلندی پوشیده بود و شلوار گشاد به جای ساک ورزشی هم لباس‌هاش را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود ،  از اون روز به بعد اینجوری می آمد باشگاه  بچه ها میگفتند بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی ما باشگاه می‌آییم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم بعد هم لباس‌تنگ بپوسیم اما تو با این هیکل قشنگ و رو فرمت اخه این چه لباسهای که پوشیدی ، ابراهیم به حرف اونها اهمیت نمیداد ، به دوستانش هم توصیه می کرد اگر ورزش برای خدا باشه میشه عبادت ، اما اگر به هر نیت دیگه ای باشه ضرر می کنید!


  • داستان شهدا
بسم رب شهدا و الصدیقین
 

 


 
 

مشاهده کلیپ مربوطه در سایت آپارات


بسم الله الرحمن الرحیم

ید الله
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
به نقل از سید ابوالفضل کاظمی
ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول به کار بود یه روز ابراهیم رو تو وضعی دیدم که خیلی تعجب کردم دوتا کارتون بزرگ  اجناس روی دوشش بود ،  جلوی یک مغازه کارتون ها رو روی زمین گذاشت وقتی کار تحویل تمام شد جلو رفتم و سلام کردم بعد گفتم آقا ابراهیم برای شما زشته اینکار ،  اینکاره بار بر هاست نه کار شما ، نگاهی به من کرد و گفت کار که عیب نیست ، بیکاری عیبه ،  این کاری که من انجام میدم برای خودم خوبه مطمئن میشم که هیچی نیستم!  جلوی غرورم رو میگیره گفتم اگه کسی شما را اینطور ببینه خوب نیست تو ورزشکاری ، خیلی ها می شناسنت ابراهیم خندید و گفت ای بابا همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم!




  • داستان شهدا

بسم شهدا و رب الصدیقین






دانلود فایل صوتی


بسم الله الرحمن الرحیم
فتح المبین
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
روز اول فروردین سال ۱۳۶۱ عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا آغاز شد من لحظه ای از ابراهیم جدا نمیشدم
بالاخره گردان ما هم حرکت کرد اما به دلایلی من  و اون عقب‌مانده ساعت ۲ نیمه شب ما هم حرکت کرد در تاریکی شب به جایی رسیدیم که بچه‌های گردان در میانه دشت نشسته بودند ابراهیم پرسید اینجا چه می کنید شما باید به خط دشمن بزنید گفتند دستور فرمانده است: با ابراهیم جلو رفتیم و به فرمانده گفت چرا بچه ها را در دشت نگه داشتید الان هوا روشن میشه اینجا جانپناه و خاکریز نداره کاملا هم در تیررس دشمنه فرمانده گفت جلوی ما میدان مینه ، اما تخریبچی نداریم با قرارگاه تماس گرفتیم تخریبچی ها تو راهن ، ابراهیم گفت: نمیشه صبر کرد بعد رو بچه ها گفت چند نفر داوطلب و از جان گذشته با من بیاد تا راه رو باز کنیم چند نفر از بچه ها به دنبال اون دویدن ابراهیم وارد میدان مین شد پاش رو روی زمین می کشید و جلو می‌رفت بقیه هم همینطور ، حاج و واج ابراهیم رو نگاه میکردم ، نفس در سینه ام حبس شده بود ، من در کنار بچه های گردان ایستاده بودم و اون تو میدان مین بود ، رنگ از چهره ام پریده بود هر لحظه منتظر صدای انفجار و شهادت ابراهیم بودم لحظات به سختی می گذشت اما آنها به انتهای مسیر رسیدند.
شکر خدا در این مسیر مین کار نشده بود اون شب هم پس از عبور از میدان مین به سنگرهای دشمن حمله کردیم و مواضع دشمن را تصرف کردیم!


  • داستان شهدا