کتاب شهدا

داستانی های صوتی از کتاب شهدا

کتاب شهدا

داستانی های صوتی از کتاب شهدا

کتاب شهدا

این وبلاگ تلاش دارد با تولید و نشر داستان های صوتی برگرفته از کتاب شهدا ، یاد و نام و زحمات این عزیزان را زنده نگه دارد.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جنگ» ثبت شده است

بسم رب شهدا والصدیقین


 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم
هلاکت دو جاسوس
به نقل از عبدالفتاح اهوازیان
برگرفته از کتاب هوری ، شهید علی هاشمی
با علی هاشمی از قرارگاه نصرت برمیگشتیم توی راه رفتیم سپاه حمیدیه
یه‌ گوشه  متوقف کرده و کنار یه درخت کاج نشست حاجی شروع کرد به درد و دل کردن
حرف هایی زد که بعد از گذشت سه دهه هنوز به خوبی در حافظه دارم
میگفت مدتی بود که متوجه شدم دو نفر از نیروهای نفوذی دشمن در بین نیروهای ما نفوذ کرده اند ، آنها به عراق اطلاعات میدادن و باعث شهادت نیروهای ما می شدند. همین که فهمیدم اون دو نفر چه کسانی هستند به سراغشان رفتم اما اون دو فرار کردند ؛ منم با تنها سلاحی که تو دستم بود که یک آرپی جی بود با همون آرپی جی دنبالش می دویدم. اونها به سرعت رفتند و من عقب موندم! نمیدونستم چیکار کنم نه کسی بود و نه ماشینی که بتونم اونها را تعقیب کنم!
یادم افتاد جلوتر رودخانه است و راه اونها بن بست میشه! ولی وقتی رسیدم دیدیم اونها شنا کردن و رفتن اونور رودخونه!
خیلی ناراحت بودم نمیدونستم چکار کنم ، دیدم یه لودر اونور رودخونه است این دو منافق رفتند تو قسمت بیل لودر و روبروی من نشستن و شروع کردن از دور من رو مسخره کردن! بغض گلوم رو گرفته بود! همینطور اشک میریختم!
نگاهی به قبضه آرپی جی کردم ، گلوله داخل اون از نوع کروی بود ، این گلوله ها بعد طی 300 متر خود بخود تو هوا منفجر میشدند!
 اما من فاصله ام با اون لودر حداقل 500 متر بود! اگر هم میخواستم برگردم از سمت پل برم ، باید چند کیلمتر به سمت شمال میرفتم که دیگه خیلی دیر میشد و دیگه بی فایده بود! در حالیکه اشک چشام رو گرفته بود قبضه آر پی جی رو برداشتم و به سمت لودر نشانه گرفتم یک یا زهرا گفتم و شلیک کردم ، به محض اینکه گلوله شلیک شد باد شدیدی به سمت دشمن وزیدن گرفت. گلوله همینطور تو هوا معلق بود و جلو میرفت. مثل تیری که از کمان خارج شده باشه به سمت آنها می‌رفت. همین طور گلوله رو نگاه میکردم یکباره گلوله آرپی‌جی در داخل بیل لودر فرود آومد و منفجر شد ! نفهمید چی شد ، واقعا از قدرت من خارج بود! 
اما انفجار مهیبی را من اونور رودخانه میدیدم و لودر رو میدیدم که تو آتیش میسوخت . برگشتم رفتم سمت پل. نیم ساعت بعد خودمو به لودر رسوندم. دیدم دو جنازه متلاشی شده در کنار بیل لودر افتاده بودند!
حاجی همین طور که حرف میزد اشک تو چشام حلقه زد و بعد ادامه داد همه این جنگ تا اینجا با لطف خدا و عنایت اهل بیت پیش رفته. به قدری موارد اینگونه دیده‌ام که از حد خارجه ، ما در این جنگ عظمت عنایت خدا رو دیدیم!

  • داستان شهدا