کتاب شهدا

داستانی های صوتی از کتاب شهدا

کتاب شهدا

داستانی های صوتی از کتاب شهدا

کتاب شهدا

این وبلاگ تلاش دارد با تولید و نشر داستان های صوتی برگرفته از کتاب شهدا ، یاد و نام و زحمات این عزیزان را زنده نگه دارد.

۳ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

بسم رب شهدا والصدیقین


 
 
 


بسم الله الرحمن الرحیم
عظمت تشییع شهدا
به نقل از خانواده شهید حسن طاهری
برگرفته از کتاب شهیدان زنده اند
یک شب در خانه هیئت داشتیم عصر همان روز پدر شهید کمی استراحت کرد
بعد با نگرانی از خواب پرید! فهمیدیم که خواب دیده
ایشان کمی به اطراف نگاه کرد و گفت: الان حسن اینجا بود! بهش گفتم حسن جان امشب هیئت داریم شما هم تشریف میارید؟
حسن گفت: نه امشب باید برم پیش فلانی که یکی از همسایگان قدیم مونه ، اون امروز از دنیا رفته و امشب شب اول قبرشه!
 
این شخص حقی گردن من داره که باید امشب پیش اون باشم! بعد پدر با تعجب گفت: اون کسی که حسن میگفت اهل مذهب و دین نبود ، برای همین بهش گفتم: حسن جان اون آدمی که میگی اهل دین نبود ، اون چه حقی گردن تو داره؟
حسن با لبخند گفت: روز تشییع جنازه من هوا خیلی گرم بود، جمعیت همراه پیکر من از مسجد به سمت منزل می آمدند ، این آقا در جلوی خونه اش ایستاده بود و به جمعیت نگاه میکرد وقتی گرمای هوا و تشنگی مردم رو دید یک شلنگ آب از خونش بیرون کشید و با یک سینی و چند لیوان به تشییع کنندگان پیکر من آب داد! اون همین قدر به گردن من حق پیدا کرده!
 
پدر حسن بعد از اینکه این حرف ها را زد ، از جا بلند شد و گفت باید برم ببینم خواب من راست بوده یا نه !
منزل اون فرد در محله دیگری هست ، باید برم به اونجا ببینم واقعا فلانی فوت کرده؟
پدر رفت و یک ساعت بعد برگشت ؛ گفت بله! وارد محله اونها که شدم حجله اش را دیدم!
اون ظاهراً همین امروز تشییع شده بود!
 
 

صوت شهید حسن طاهری:
https://iqna.ir/fa/news/3726157
 
پدر شهید:
http://shahid-hasan-taheri.blogfa.com/post/326
 
درباره شهید:
https://www.golzar.info/22677/

  • داستان شهدا


بسم رب شهدا والصدیقین












شهید حاج علی محمدی پور



بسم االله الرحمن الرحیم

وصیت نامه عجیب یک شهید

سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در چندین سخنرانی خود به وصیت شهیدی اشاره کرد ، که انسان با درک ان حیران میشود


شهید حاج علی محمدی پور از شهدای گرانقدر رفسنجان در وصیتامه خود اورده است:

اما تو ای برادر عراقی، اگر چه تو ماموری و قاتل جان من. اما من تو را برادر خود می دانم از تو خواهم گذشت

و اگر خدا اجازه بدهد اول کسی را که شفاعت کنم تو هستی.
آماده باش و غمی بدل راه نده

وحشتی، نداشته باش. سینه ی من آماده است تو تفنگت را آماده کن

خدایا دوستان و عزیزانم همه رفتند من ماندم با روی سیاه و خجالت از خودت.
 ای کسی که راه اسلام و دینت را به من نشان دادی. پایان راه را شهادت و روزیم فرما که سخت در فراق تو می سوزم
در فراق بندگان مخلصت که به سوی تو آمده اند یعنی برادران همسنگرم.




  • داستان شهدا

بسم رب شهدا والصدیقین


 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم
هلاکت دو جاسوس
به نقل از عبدالفتاح اهوازیان
برگرفته از کتاب هوری ، شهید علی هاشمی
با علی هاشمی از قرارگاه نصرت برمیگشتیم توی راه رفتیم سپاه حمیدیه
یه‌ گوشه  متوقف کرده و کنار یه درخت کاج نشست حاجی شروع کرد به درد و دل کردن
حرف هایی زد که بعد از گذشت سه دهه هنوز به خوبی در حافظه دارم
میگفت مدتی بود که متوجه شدم دو نفر از نیروهای نفوذی دشمن در بین نیروهای ما نفوذ کرده اند ، آنها به عراق اطلاعات میدادن و باعث شهادت نیروهای ما می شدند. همین که فهمیدم اون دو نفر چه کسانی هستند به سراغشان رفتم اما اون دو فرار کردند ؛ منم با تنها سلاحی که تو دستم بود که یک آرپی جی بود با همون آرپی جی دنبالش می دویدم. اونها به سرعت رفتند و من عقب موندم! نمیدونستم چیکار کنم نه کسی بود و نه ماشینی که بتونم اونها را تعقیب کنم!
یادم افتاد جلوتر رودخانه است و راه اونها بن بست میشه! ولی وقتی رسیدم دیدیم اونها شنا کردن و رفتن اونور رودخونه!
خیلی ناراحت بودم نمیدونستم چکار کنم ، دیدم یه لودر اونور رودخونه است این دو منافق رفتند تو قسمت بیل لودر و روبروی من نشستن و شروع کردن از دور من رو مسخره کردن! بغض گلوم رو گرفته بود! همینطور اشک میریختم!
نگاهی به قبضه آرپی جی کردم ، گلوله داخل اون از نوع کروی بود ، این گلوله ها بعد طی 300 متر خود بخود تو هوا منفجر میشدند!
 اما من فاصله ام با اون لودر حداقل 500 متر بود! اگر هم میخواستم برگردم از سمت پل برم ، باید چند کیلمتر به سمت شمال میرفتم که دیگه خیلی دیر میشد و دیگه بی فایده بود! در حالیکه اشک چشام رو گرفته بود قبضه آر پی جی رو برداشتم و به سمت لودر نشانه گرفتم یک یا زهرا گفتم و شلیک کردم ، به محض اینکه گلوله شلیک شد باد شدیدی به سمت دشمن وزیدن گرفت. گلوله همینطور تو هوا معلق بود و جلو میرفت. مثل تیری که از کمان خارج شده باشه به سمت آنها می‌رفت. همین طور گلوله رو نگاه میکردم یکباره گلوله آرپی‌جی در داخل بیل لودر فرود آومد و منفجر شد ! نفهمید چی شد ، واقعا از قدرت من خارج بود! 
اما انفجار مهیبی را من اونور رودخانه میدیدم و لودر رو میدیدم که تو آتیش میسوخت . برگشتم رفتم سمت پل. نیم ساعت بعد خودمو به لودر رسوندم. دیدم دو جنازه متلاشی شده در کنار بیل لودر افتاده بودند!
حاجی همین طور که حرف میزد اشک تو چشام حلقه زد و بعد ادامه داد همه این جنگ تا اینجا با لطف خدا و عنایت اهل بیت پیش رفته. به قدری موارد اینگونه دیده‌ام که از حد خارجه ، ما در این جنگ عظمت عنایت خدا رو دیدیم!

  • داستان شهدا